سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 93/10/30 | 9:5 عصر | نویسنده : باران

 

خدایا

با باران، تشنگی و عطش ما را فرو نشان. تو را قسم به ابرهایی که دلشان گرفته و بغض راه گلویشان را بسته. اجازه دهی، اشکهایشان را برای پاکیزه کردن زمین رها کنند و ببارند.

 




تاریخ : چهارشنبه 94/2/16 | 7:56 عصر | نویسنده : باران

مادر

به نگاهی لمسش کردم

به صدایی خواندمش

با حرکتی خواستمشمهر مادر

او مرا می دید و در انتظار نگاه من تا لمش کنم

و صدایی که بخوانمش

و حرکتی که بخواهمش

نشسته بود با درد

او هم با نگاهش لمسم کرد

با صدایی پر از مهر جوابم داد

و با حرکتی گرم مرا در آغوش گرفت

شیره جانش را به من هدیه کرد

و من

آرامشم را به او 

با آهنگ قلبش خوابیدم

و او با نفس های من

نفس گرم مادر برایم تازگی نداشت

از آغاز کنارم بود

نور بود و خواستنی

بی ریا و مهربان 

در انتظار تولدم بود 

تولدم تولدم تولدم




تاریخ : سه شنبه 93/10/30 | 10:36 صبح | نویسنده : باران

 

دختری قشنگ به نام طاهره حدود هشت ساله کنار مادرش روی صندلی تو مطب دکتر نشسته بود. مادرش بیمار بود و اصلاً حوصله نداشت پدرش هم سرپا ایستاده بود جا برای نشستن نبود مطب خیلی شلوغ بود. طاهره با حساسیت کودکانه­ی خودش کفش های همه­ ی کسانی که اونجا بودن رو نگاه می­ کرد. بیشتر هم حواسش به کفشهای خانم­هایی بود که پاشنه دار بودن و شیک! بعد هم نگاهی به کفشهای مادرش می­انداخت. سرش رو گذاشت روی زانوی مادرش و باز هم نگاهش به کفشها بود و یاد روزی افتاد که پدرش حقوق گرفته بود و با مادر نشسته بودن و اون رو تقسیم می­کردن. پدر پولی رو جدا کردو داد به مادر و گفت خانمم برای خودت یه کفش بخر با این کفشها اذیت می­شی ماههای دیگه سنگینتر میشی و کفشهات خیلی ناجورن کمر درد می­گیری. ماه بعد هم مقداری پول می­دم تا برای بچه کمی وسایل بخری دیگه چیزی برای اومدنش نمونده. مادرم باز هم با همان آرامش خاص خودش گفت فعلن همین کفشها خوبن اگه بشه با این پول یه پوتین برای طاهره می­خرم کفشهاش پاره شده و آب داخلش می­ره. بابام سرش رو انداخت پایین و از مادرم معذرت خواهی کرد و گفت شرمنده که با این حقوق کم نمی­تونم اون طور که باید شما ها رو حمایت کنم. مادرم خیلی زود بحث رو عوض کرد و گفت راستی می­دونی بچه دختر!؟ بابام خندید و گفت راست می­گی پس طاهره از تنهایی در اومد و خواهر دار شد مبارک بعد هم طاهره رو محکم بغل کرد و چرخوند. طاهره تو همین فکرا بود که اسم مادرش رو منشی صدا کرد. بابا همراه مادر به داخل اتاق دکتر رفتند. مدتی گذشت و مادر و پدر اومدن. مادر نگران بود . پدر نگرانتر. طاهره با شوق زیاد دوید و از مامان پرسید چی شد پس آجی کو.؟ پدر خندید و گفت: حالا که آجی نمی­یاد هفته بعد باید مامان رو ببریم بیمارستان تا اون موقع باید کارهامون رو انجام بدیم کلی هم خرید داریم. مامام گفت شما همون بتونین پول بیمارستان رو تهیه کنین کافیه لباس­های نوزادی طاهره هست نگران نباش. پدرم گفت: خانمم نگران نباش از اداره تقاضای وام کرده بودم امروز ریختن به حسابم . طاهره با خوشحالی گفت پس برای مامان یه کفش می­  خریم بابا خندید و گفت حتماً این کاررو می­کنم. اما الان بریم خونه من ورقه­ ها رو تصیح کنم شما هم کاراتون رو انجام بدین که فردا همه باهم می­ریم خرید  هم برای نی­نی کوچلو لباس می­خریم هم برای تو عروسک هم برای مامان کفش قشنگ بعد هم باهم خندیدند ولی طاهره باز هم نگران کفش­های مادرش بود.   

 






  • فروش بک لینک | قالب وبلاگ | قالب وبلاگ